داستان ماهی سیاه کوچولو قسمت آخر


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش اومدین امیدوارم خوشتون بیاد

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان برای همه و آدرس minoo1380.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 36
:: کل نظرات : 22

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 4
:: بازدید ماه : 279
:: بازدید سال : 343
:: بازدید کلی : 42983

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستان ماهی سیاه کوچولو قسمت آخر
یک شنبه ساعت | بازدید : 249 | نوشته ‌شده به دست minoo | ( نظرات )

 

صبح زود بیدار شد. بالای سرش چند تا ماهی ریزه دید که با هم پچ‌پچ می‌کردند. تا دیدند ماهی سیاه بیدار شد، یک‌صدا گفتند: «صبح به‌خیر!»

ماهی سیاه زود آن‌ها را شناخت و گفت: «صبح به‌خیر! بالاخره دنبال من راه افتادید!»
یکی از ماهی‌های ریزه گفت: «آره، اما هنوز ترسمان نریخته.»

یکی دیگر گفت: «فکر مرغ سقا راحتمان نمی‌گذارد.»

ماهی سیاه گفت: «شما زیادی فکر می‌کنید. همه‌اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسمان به کلّی می‌ریزد.»

اما تا خواستند راه بیفتند، دیدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشی روی سرشان گذاشته شد و همه جا تاریک شد و راه گریزی هم نماند. ماهی سیاه فوری فهمید که در کیسه‌ی مرغ سقا گیر افتاده‌اند.

ماهی سیاه کوچولو گفت: « دوستان! ما در کیسه‌ی مرغ سقا گیر افتاده‌ایم، اما راه فرار هم به کلّی بسته نیست.»

ماهی‌ریزه‌ها شروع کردند به گریه و زاری، یکیشان گفت: «ما دیگر راه فرار نداریم. تقصیر توست که زیر پای ما نشستی و ما را از راه در بردی!»

یکی دیگر گفت: «حالا همه‌ی ما را قورت می‌دهد و دیگر کارمان تمام است!»

 

ناگهان صدای قهقهه‌ی ترسناکی در آب پیچید. این مرغ سقا بود که می‌خندید. می‌خندید و می‌گفت: «چه ماهی‌ریزه‌هایی گیرم آمده! هاهاهاها . . . راستی که دلم برایتان می‌سوزد! هیچ دلم نمی‌آید قورت‌تان بدهم! هاهاهاها . . .»

ماهی‌ریزه‌ها به التماس افتادند و گفتند: «حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده‌ایم و اگر لطف کنید، منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!»

مرغ سقا گفت: «من نمی‌خواهم همین حالا شما را قورت بدهم. ماهی ذخیره دارم، آن پایین را نگاه کنید. . .»

چند تا ماهی گنده و ریزه ته کیسه ریخته بود. ماهی‌های ریزه گفتند: «حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده‌ایم، ما بی‌گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده. . .»

ماهی کوچولو گفت: «ترسوها! خیال کرده‌اید این مرغ حیله‌گر، معدن بخشایش است که این‌طوری التماس می کنید؟»

ماهی‌های ریزه گفتند: «تو هیچ نمی‌فهمی چه داری می‌گویی. حالا می‌بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می‌بخشند و تو را قورت می‌دهند!»
مرغ سقا گفت: « آره، می‌بخشمتان، اما به یک شرط.»
ماهی‌های ریزه گفتند: «شرطتان را بفرمایید، قربان!»
مرغ سقا گفت: «این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی‌تان را به دست بیاورید.»

ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی‌ریزه‌ها گفت: « قبول نکنید! این مرغ حیله‌گر می‌خواهد ما را به‌جان همدیگر بیندازد. من نقشه‌ای دارم. . .»

اما ماهی‌ریزه‌ها آنقدر در فکر رهایی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می‌نشست و آهسته می‌گفت: «ترسوها، به‌هرحال گیر افتاده‌اید و راه فراری ندارید، زورتان هم به من نمی‌رسد.»

ماهی‌های ریزه گفتند: «باید خفه‌ات کنیم، ما آزادی می‌خواهیم!»
ماهی سیاه گفت: «عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی‌کنید، گولش را نخورید!»

 

 

 

 

 

ماهی‌ریزه‌ها گفتند: «تو این حرف را برای این می‌زنی که جان خودت را نجات بدهی، و گرنه، اصلا فکر ما را نمی‌کنی!»

ماهی سیاه گفت: «پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهی‌های بیجان، خود را به مردن می‌زنم؛ آنوقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه، و اگر حرف مرا قبول نکنید، با این خنجر همه‌تان را می‌کشم یا کیسه را پاره پاره می‌کنم و در می‌روم و شما. . .»

یکی از ماهی‌ها وسط حرفش دوید و داد زد: «بس کن دیگر! من تحمل این حرف‌ها را ندارم . . . اوهو . . . اوهو . . . اوهو . . .»

ماهی سیاه گریه‌ی او را که دید، گفت: «این بچه ننه‌ی ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟»

بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهی‌های ریزه گرفت. آن‌ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن‌ها بالا آمدند و گفتند: «حضرت آقای مرغ سقا، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم. . .»

مرغ سقا خندید و گفت: «کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه‌تان را زنده زنده قورت می‌دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!»

ماهی‌ریزه‌ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد. اما ماهی سیاه، همان‌وقت، خنجرش را کشید و به یک ضربت، دیواره‌ی کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند.

ماهی سیاه رفت و رفت، و باز هم رفت، تا ظهر شد. حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت. از راست و چپ چند رودخانه‌ی کوچک دیگر هم به آن پیوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهی سیاه از فراوانی آب لذت می برد. 

ناگهان به خود آمد و دید آب ته ندارد. این‌ور رفت، آن‌ور رفت، به جایی برنخورد. آنقدر آب بود که ماهی کوچولو تویش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جایی نخورد. 

ناگهان دید یک حیوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله می‌کند. یک اره‌ی دو دم جلو دهنش بود. ماهی کوچولو فکر کرد همین حالاست که اره‌ماهی تکه‌تکه‌اش بکند، زود به خود جنبید و جا خالی کرد و آمد روی آب، بعد از مدتی، دوباره رفت زیر آب که ته دریا را ببیند. 

وسط راه به یک گله ماهی برخورد ـ هزارها هزار ماهی! از یکیشان پرسید: «رفیق، من غریبه‌ام، از راه‌های دور می‌آیم، اینجا کجاست؟»
ماهی، دوستانش را صدا زد و گفت: «نگاه کنید! یکی دیگر. . .»
بعد به ماهی سیاه گفت: «رفیق، به دریا خوش آمدی!»

یکی دیگر از ماهی‌ها گفت: «همه‌ی رودخانه‌ها و جویبارها به اینجا می‌ریزند، البته بعضی از آن‌ها هم به باتلاق فرو می روند.»
یکی دیگر گفت: «هر وقت دلت خواست، می‌توانی داخل دسته‌ی ما بشوی.»

ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. گفت:«بهتر است اول گشتی بزنم، بعد بیایم داخل دسته‌ی شما بشوم. دلم می‌خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می‌برید، من هم همراه شما باشم.»

یکی از ماهی‌ها گفت: «همین زودی‌ها به آرزویت می‌رسی، حالا برو گشتت را بزن، اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ‌کس پروایی ندارد، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند، دست از سر ما بر نمی‌دارد.»

آنوقت ماهی سیاه از دسته‌ی ماهی‌های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطح دریا، آفتاب گرم می‌تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می‌کرد و لذت می‌برد. آرام و خوش در سطح دریا شنا می‌کرد و به خودش می‌گفت: 

«مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم ـ که می‌شوم ـ مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد. . .»

 

 

 

 

 

 

 

ماهی سیاه کوچولو نتوانست فکر و خیالش را بیشتر از این دنبال کند. ماهیخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهی کوچولو لای منقار دراز ماهیخوار دست و پا می‌زد، اما نمی‌توانست خودش را نجات بدهد. ماهیخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در می‌رفت! آخر، یک ماهی کوچولو چقدر می‌تواند بیرون از آب زنده بماند؟

ماهی فکر کرد که کاش ماهیخوار همین حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقیقه‌ای جلو مرگش را بگیرد. با این فکر به ماهیخوار گفت: «چرا مرا زنده زنده قورت نمی‌دهی؟ من از آن ماهی‌هایی هستم که بعد از مردن، بدنشان پر از زهر می‌شود.»

ماهیخوار چیزی نگفت، فکر کرد: « آی حقه‌باز! چه کلکی تو کارت است؟ نکند می‌خواهی مرا به حرف بیاوری که در بروی؟»

خشکی از دور نمایان شده بود و نزدیکتر و نزدیکتر می‌شد. ماهی سیاه فکر کرد: «اگر به خشکی برسیم دیگر کار تمام است.»

این بود که گفت: «می‌دانم که می‌خواهی مرا برای بچه‌ات ببری، اما تا به خشکی برسیم، من مُرده‌ام و بدنم کیسه‌ی پُر زهری شده. چرا به بچه‌هات رحم نمی‌کُنی؟»

ماهیخوار فکر کرد: «احتیاط هم خوب کاری‌ست! تو را خودم می‌خورم و برای بچه‌هایم ماهی دیگری شکار می‌کنم. . . اما ببینم. . . کلکی تو کار نباشد؟ نه، هیچ کاری نمی‌توانی بکنی!»

ماهیخوار در همین فکرها بود که دید بدن ماهی سیاه، شل و بی‌حرکت ماند. با خودش فکر کرد: «یعنی مُرده؟ حالا دیگر خودم هم نمی‌توانم او را بخورم. ماهی به این نرم و نازکی را بیخود حرام کردم!»

این بود که ماهی سیاه را صدا زد که بگوید: «آهای کوچولو! هنوز نیمه‌جانی داری که بتوانم بخورمت؟»

اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همین‌که منقارش را باز کرد، ماهی سیاه جستی زد و پایین افتاد. ماهیخوار دید بد جوری کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهی سیاه کوچولو. ماهی مثل برق در هوا شیرجه می‌رفت، از اشتیاق آب دریا، بیخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دریا سپرده بود. 

اما تا رفت توی آب و نفسی تازه کرد، ماهیخوار مثل برق سر رسید و این‌بار چنان به‌سرعت ماهی را شکار کرد و قورت داد که ماهی تا مدتی نفهمید چه بلایی بر سرش آمده، فقط حس می‌کرد که همه جا مرطوب و تاریک است و راهی نیست و صدای گریه می‌آید. وقتی چشم‌هایش به تاریکی عادت کرد، ماهی بسیار ریزه‌یی را دید که گوشه‌ای کز کرده بود و گریه می‌کرد و ننه‌اش را می‌خواست. 

ماهی سیاه نزدیک شد و گفت: «کوچولو! پاشو درفکر چاره‌یی باش، گریه می‌کُنی و ننه‌ات را می‌خواهی که چه؟»

ماهی‌ریزه گفت: «تو دیگر. . . کی هستی؟. . . مگر نمی‌بینی دارم . . . دارم از بین . . .می‌روم؟. . . اوهو . . . اوهو. . . اوهو. . . ننه. . . من. . . من دیگر نمی‌توانم با تو بیایم تور ماهیگیر را ته دریا ببرم. . . اوهو. . .  اوهو!»

ماهی کوچولو گفت: «بس کُن بابا، تو که آبروی هر چه ماهی است، پاک بُردی!»

 

 

 

وقتی ماهی‌ریزه جلو گریه‌اش را گرفت، ماهی کوچولو گفت: «من می‌خواهم ماهیخوار را بکُشم و ماهی‌ها را آسوده کنم، اما قبلا باید تو را بیرون بفرستم که رسوایی بار نیاوری.»

ماهی‌ریزه گفت: «تو که داری خودت می‌میری، چطوری می‌خواهی ماهیخوار را بکُشی؟»

ماهی کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت: «از همین تو، شکمش را پاره می‌کنُم، حالا گوش کُن ببین چه می‌گویم: من شروع می‌کُنم به وول‌خوردن و این‌ور و آن‌ور رفتن، که ماهیخوار قلقلکش بشود و همین‌که دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن، توبیرون بپر.»

ماهی ریزه گفت: «پس خودت چی؟»
ماهی کوچولو گفت: «فکر مرا نکُن. من تا این بدجنس را نکُشم، بیرون نمی‌آیم.»

 

ماهی سیاه این را گفت و شروع کرد به وول‌خوردن و این‌ور و آن‌ور رفتن و شکم ماهیخوار را قلقلک دادن. ماهی‌ریزه دم در معده‌ی ماهیخوار حاضر ایستاده بود. تا ماهیخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن، ماهی‌ریزه از دهان ماهیخوار بیرون پرید و در رفت و کمی بعد در آب افتاد، اما هر چه منتظر ماند از ماهی سیاه خبری نشد. 

ناگهان دید ماهیخوار همینطور پیچ و تاب می‌خورد و فریاد می‌کشد، تا اینکه شروع کرد به دست و پا زدن و پایین آمدن و بعد شلپی افتاد توی آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد، اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا به‌حال هم هیچ خبری نشده . . .

 

 

 ماهی پیر قصه‌اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه‌اش گفت: « دیگر وقت خواب است بچه‌ها، بروید بخوابید.»

بچه‌ها و نوه‌ها گفتند: «مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»
 ماهی پیر گفت: « آن‌هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب است، شب‌بخیر!»

 

یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شب‌بخیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد، خوابش نبرد، شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود . . .

 

 



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: